دختر مهربون مامان و بابا

آخ جون مامان و بابا تعطیل هستن و سه روز پیشم می مونن

1389/11/16 9:25
نویسنده : مامان و بابا
389 بازدید
اشتراک گذاری

سه روزي كه مامان و بابا كنارم بودن

اداي نذري كه براي دختركم داشتم

روز چهارشنبه كه مصادف بود با 28 صفر قرار بود نذري رو كه برات كرده بودم ادا كنم. اخه تو 6 ماهه بودي كه دو هفته اسهال شديد شدي و دكتر خيلي منو ترسوند كه خداي نكرده اگر عفونتي كه تو روده ات هست اگر وارد خونت بشه خطرناكه و من همون موقع نذر كردم كه زود خوب بشي و روز 28 صفر عدس پلو درست كنم و پخش كنم.  

چون شيطنتاي تو كار پخت و پز رو برام سخت كرده بوده براي همين ماماني گفت كه بياييد اونجا تا توي حياط راحتتر درست كنيم.  

طفلي مامان از شب همه كارها رو انجام داده بود و من و تو و بابا ساعت 10 بود كه بعد از انجام يه سري خريد رسيديم اونجا. دختر دايي عسل و مامانش هم اومده بودن كمك.

عسل كه كلي از ديدن تو ذوق كرده بود و بال درآورده بود سر از پا نمي شناخت. و از اينكه به قول خودش مي خواست تو رو بغل بلندي و بغل نشسته بكنه خيلي خوشحال بود .

خلاصه با كمك ماماني و زن دايي غذا رو پختيم و پخش كرديم (اگر خدا قبول كنه)

تو كه اصلا اون روز نخوابيدي چون عادت نداشتي كه تو محيط شلوغ خوابت ببره فقط يه چت كوتاه زدي و بيدار شدي.

ساعت 4 برگشتيم سمت خونه خودمون و سر راه هم غذاهايي رو هم كه براي بابا بزرگ اينا و عموها و عمه آورده بوديم داديم.

خونه كه رسيديم خيلي خسته شده بودي و چند ساعتي تخت خوابيدي گلم.

 

دخملي جون اوف شد

عزيزكم روز پنجشنبه رفتيم آزمايشگاه براي انجام آزمايشي كه دكتر براي يبوستت نوشته بود. اولش مثل هميشه كنجكاوانه همه محيط آزمايشگاه رو زير نظر گرفتي و با دقت همه جا رو برانداز كردي. بعد دكتر گفت كه آمادت كنيم براي آزمايش. راستش اگه كسي بهم نمي خنديد همونجا اشكم مي ريخت ماماني آخه مامانا طاقت ديدن اشكاي بچه هاشون و درد كشيدنشون رو ندارن عشقم.

 گرچه كه بابا جون هم طاقت ديدن سوزن زدن به دخملي رو نداشت ولي اون شما را تو بغلش نشوند چون من اصلا نمي تونستم چنين كاري رو بكنم. به محض اينكه دكتر آزمايشگاه بند رو به دستاي كوچولوت بست كه رگت رو پيدا كنه شروع كردن به گريه كردن. همون گريه هاي سوزناكي كه هميشه مي كني و آدم اشكش در مياد. بالاخره دكتر تونست رگت رو پيدا كنه و ازت خون بگيره.

هر قطره خوني كه مي اومد تو شيشه انگار يه تكه از قلب من جدا مي شد. همونجا صد بار از خدا خواستم كه همه ي كوچولوهاي مريض رو شفا بده . آمييييين

اون روز كلي برات غذاهاي مقوي درست كردم تا به خاطر خوني كه ازت گرفتن بيحال نشي نانازم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)