دختر مهربون مامان و بابا

خداوند نگهدار همه ی این فرشته های آسمونی باشه

1389/11/12 10:06
نویسنده : مامان و بابا
402 بازدید
اشتراک گذاری

 

عشق من، الهي هيچ وقت مريض نشي ماماني

دختر نازنيم ديروز به خاطر توصيه اي كه دكتر براي بررسي نمودار رشد و مشكل روده ات كرده بود بايد مي بردمت مطب دكتر فرسار، قرار بود دوستت تينا جون هم بياد كه چون مامانش كاري براش پيش اومد نتونست بياد. من اومدم خونه، به محض اومدم بيدار شدي و اون چشماي خوشگلت رو به من دوختي و مثل هميشه يه جوري ملتمسانه نگاه مي كردي تا بغلت كنم. من كه عاشق اين حركاتت هستم يه كمي دير از روي زمين برداشتمت . نازنين مامان نمي دوني اين لحظه ديدنت بعد از اومدن از سركار چقدر برام شيرينه چون به اندازه تمام دنيا دلم برات تنگ ميشه. بعد كه كلي ماچت كردم و صحبت كرديم زن عمو گفت كه هوا بارونيه صبر كن تا عموش بياد شما رو برسونه خونه چون بابا رضا هميشه ديرتر از ما مي رسيد خونه براي همين هم مجبور بوديم خودمون بريم خونه (البته فاصله زيادي از منزل عمو تا خونه ما نبود ولي چون هوا سرد بود مي ترسيدم مريض بشي ناز من.

بعضي وقتا كه پياده مي رفتم صورت نازنت رو به بدن خودم مي چسبوندم تا سردت نشه، برا همين توي راه خوابت مي برد.

خلاصه عمو اومد و ما رو برد خونه، چند دقيقه بعد بابا رضا زنگ زد و گفت كه 1 ربع ديگه مي رسه خونه. تو اين فاصله من هم تدارك سوپ فردي شما و شام خودمون رو ديدم و بابا رضا رسيد خونه. اون هم كلي ماچ و بوسه با دخملي كرد و گفت كه آماده بشيم براي رفتن به مطب. مطب خيلي از خونه دور نبود. دكتر برادر يكي از همكاراي من  بود و بسيار هم متخصص خوبي بود و مطبش هم هميشه شلوغ بود. به محض اينكه وارد مطب شديم صداي گريه يه دختر كوچولو توجه ات رو جلب كرد و چشم از اون برنمي داشتي تا اينكه با صداي گريه اون شما هم گريه ات گرفت و بابايي هم كه به صداي گريه تو خيلي حساس بود به من گفت كه شما رو يه جايي سرگرم كنم كه گريه اون كوچولو رو نبيني. ديدن كوچولوهاي ناز مريض آدم رو ناراحت مي كنه مخصوصا وقتي كه آدم خودش مامان ميشه عزيزم.

يه نيم ساعتي منتظر شديم تا اينكه منشي ما رو صدا كرد و گفت كه لباساي صبا جون رو در بيار تا وزنش كنم. بعد لباساتو درآوردم و گذاشتم روي وزنه، منشي وزن قبليت رو كه پرسيد گفتم سه هفته پيش كه آوردم 7 كيلو و سيصد و سي گرم بود، گفت چيكارش كردي صبارو، بادش كردي وزنش شده 7 كيلو و نهصد و سي گرم شده. بعد لباست رو تنت كردم و رفتيم داخل پيش دكتر، دكتر مثل هميشه سرحال و شاداب بود و از اينكه سرو كارش با بچه هاي ناز بود هميشه بانشاط بود. گفتم دكتر خسته نباشيد، گفت "خانم من هيچ وقت خسته نمي شم" اين حرف دكتر يه دنيا انرژي به من داد و گفتم انشاالله هميشه سالم و سلامت باشيد. بعد دكتر وضعيت نمودار رشد و ديد و گفت كه خوبه البته صبا جون كمي هم تو اين مدت پرخوري كرده كه خوب نيست. بايد مقدار غذاي صبا جون رو مطابق همون كتابي كه براي تغذيه اش معرفي كردم تهيه كنيد. (كتاب تغذيه كودك 6 الي 12 ماهه ناشر: انجمن ترويج تغذيه با شير مادر) و گفت اگر اين كتاب رو تهيه نكرديد حتما تهيه كنيد.

دكتر دخمل نازم رو گذاشت روي تخت معاينه و خوب معاينه كرد و در همين حين من مشكل يبوستت رو با دكتر مطرح كردم و دكتر گفت كه آزمايشي كه براي يبوستش نوشتم انجام داديد تا نه؟‌ كه متاسفانه چون انجام نداده بوديم نتونست نظري بده و گفت كه حتما آزمايش رو سريع انجام بدين و بيارين ببينم تا علت يبوستش رو بررسي كنيم. بعد هم توصيه كرد كه تو سوپت آلو بخارا بريزم و هويچ و موز بهت ندم كه بخوري چون باعث تشديد يبوست مي شه. وقتي دكتر معاينه ات مي كرد با چنان دلهره اي نگاهش مي كردي كه نگو بابايي كه جونش به جون تو بسته بود منتظر بود كه معاينه سريع تموم بشه و بغلت كنه تا تو گريه نكني. چند تا سوال ديگه هم داشتم كه دستيار دكتر جواب داد و طبق معمول هميشه دوباره تاكيد كرد كه حتما شير خودم رو بهت بدم و از دادن شيشه شير و ... خودداري كنم.

كار در مطب تموم شد و از مطب اومديم بيرون و تو كه به شدت خسته شده بودي تو ماشين بابايي بدون اينكه شير بخوري خوابت برد.  برگشتيم خونه و بعد از رسيدن بابا ديد كه كيف دستي من رو جاگذاشته و دوباره برگشت و آورد. بعد مشغول پخت غذا و تهيه سوپ شدم و خلاصه كلي كار متفرقه ديگه، شب بعد از آماده شدن سوپت كمي بهت سوپ دادم و چون خيلي خسته شده بودي ساعت 10:30 خوابت برد. من هم از اينكه اينقدر آروم و راحت خوابيده بودي خوشحال بودم تا اينكه بعد از يك ربع با گريه از خواب بيدار شدي.

مامان و بابا اصلا طاقت ديدن اشكاي نازت رو ندارن چون خيلي مظلومانه گريه مي كني

بابا كه صدات رو شنيد اومد و با كلي قربون صدقه رفتن و ماچ كردن بلندت كرد و برد بيرون از اتاق خواب و مثل هميشه من و بابا شروع كرديم به صحبت راجع به اينكه علت اين گريه چي مي تونه باشه؟!!!!!

بابا مي گفت كه شايد چون ديروقت سوپ خوردي اينطور شدي چون مدام آروغ مي زدي و سكسكه ات مي گرفت و گريه مي كردي و من هم فكرم هزار راه مي رفت. گفتم شايد چون نخود فرنگي توي سوپت ريختم نفخ كردي، يا شايد در طول روز چون غذا و شير زياد خوردي اينطور شدي .... بعد هم اسپند دود كردن و صدقه گذاشتن كه شايد دخملي چشم خورده

خلاصه ما تا ساعت 1 صبح بيدار بوديم و تو رو تو بغل مي چرخونديم چون به محض نشستن گريه ات مي گرفت. واقعا عشق مامان و بابا به فرزندش رو نمي شه با هيچ عشقي مقايسه كرد. نمي دوني وقتي اشكات مي ريخت من و بابايي هم كم ميموند كه اشكامون جاري بشه

ساعت 1:30 بود كه خوابت برد ولي تا صبح چند بار بيدار شدي و بعد يه گريه كوتاه خوابت برد. صبح خيلي دلم مي خواست كه سر كار نرم و مراقبت باشم ولي متاسفانه امكانش نبود ... دوباره صبح شد و ساعت 6و آهسته و آروم دوباره برديمت خونه عمو ولي با هزار نگراني و به مامان مريمت گفتم كه اگر حالت خوب نبود تماس بگيره تا من زودتر برگردم خونه ...

امروز از صبح كه اومدم سر كار همش فكر پيش تو عشقم ، ساعت 9:30 تماس گرفتم كه جوياي حالت بشم كه مامان مريم گفت كه تازه از خواب بيدار شدي و گفت كه خدا رو شكر حالت خوبه و يه كمي فكرم راحت شد

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

maryam
12 بهمن 89 19:09
با سلام و خسته نباشي .عزيزم من وبي درست کردم در مورد اشپزي براي کودکان .خوشحال ميشم سر بزني واز نظرات پر مهرت بهره مند بشم.خوشملت و ببوس.
مامان صبا جون
16 بهمن 89 8:31
از وب بسيار خوبي كه درست كرديد ممنونم و حتما عضو اين وب خواهم شد چون خيلي نياز دارم.