دختر مهربون مامان و بابا

بدون عنوان

1389/11/12 8:13
نویسنده : مامان و بابا
220 بازدید
اشتراک گذاری

بچه ها واقعا يك فرشته پاك و معصومند

اين دنياي بچه ها عجب دنيائيه، از همان بدو تولد و بوجود آمدنشون همه ذهن و فكر آدم مشغول كارها و حركات جذاب و شيرينشونه، حتي سخت ترين شرايطشون هم براي پدر و مادر لذتبخش . اميدوارم همه ما مامان و باباها نهايت لذت رو از پدر و مادر شدن ببريم.

خيلي دوست دارم كه از خاطرات هفت ماه گذشته دخملي جون براتون بگم كه حتما در يك فرصت مناسب اين كار رو خواهم كرد. چون خيلي خاطره دارم. اما حالا براي اينكه فرصت به دست آمده را از اين به بعد بايد غنيمت بدونيم از اين به بعد سعي مي كنم خاطرات روزانه اون رو اينجا براش ثبت كنم.

صبا و مامان مريمش

فقط همين رو بگم كه صبا جون چون مامانيش شاغله، يكي از دغدغه هاي اصليش تو 6 ماه مرخصي اين بود كه اين فرشته كوچولو رو به دست كي بسپاره تا با خيال راحت سر كار بره!! تا اينكه پس از كلي صحبت و تبادل نظر با باباجون تصميم بر اين شد كه زن عموي مهربونش كه خيلي هم دوستش داره اونو نگه داره تا كمي كه بزرگتر شد بره مهد كودك ... باورتون نميشه وقتي كه شنيدم كه زن عمومش كه من از زبون صباجون بهش ميگم مامان مريم، قبول كرد كه دخترم رو نگهداري كنه انگار دنيا رو به من دادن. چون با حساسيت هايي كه عزيز دل من داشت اصلا دلم نمي خواست كه مجبور بشم اون رو مهدكودك شركت ببرم. به هر حال از شروع ماه هفتم با مامان مريمش ميمونه راستش با اينكه من فكر نمي كردم كه صبا به همين راحتي به يك محيط جديد عادت كنه ولي خدارو شكر خيلي با مامان مريمش رابطه خوبي پيدا كرده و كلي با هم حال مي كنن.

يه چيز بگم؟؟ وقتي اومدم سر كار و همكارام از من سوال كردن كه دخترت رو پيش كي مي ذاري مياي شركت؟ جواب منو كه شنيدن همه از تعجب شاخ درآوردن. همشون مي گفتن واقعا كه جاري خوبي داري كه همچين مسئوليتي رو قبول كرده. خوب شايد بشه  گفت كه اين هم خداي صبا جونمه كه اين جاري خوب رو نصيب من كرده!!!!!

خلاصه اوايل كه اونجا ميگذاشتمش مشكلاتي داشت كه خدا رو شكر برطرف شد و الان تنها مشكل من با دخملم اينه كه وقتي پيش مامان مريمه شير نمي خوره نه با شيشه شير و نه ليوان و قاشق و همين باعث بروز مشكلاتي شده كه بعضي وقتا نگرانم مي كنه. (نه شيرخشك نه شيشه، شير مامان هميشه) بيچاره مامان مريمش وقتي كه وسط خوابش دنبال شير مي گرده با قطره چكان بهش شير مي ده. راستش به اندازه يه مامان خوب نگرانشه و خيلي خوب ازش مراقبت ميكنه و من هيچ نگراني از اين بابت ندارم.

مامان جون خواهش می کنم اجازه بده بخوابم

 

امروز دوشنبه 11 بهمن ماه سال 1389 و دخملي طبق معمول هر روز از ساعت 6 پتوپيچيده و آسه آسه يه جوي كه گربه شاخمون نزنه با همون حالت خوابيده رفت خونه عموش. اگه بدونيد من و بابا رضا چطوري اينو از خونه بيرون مي بريم تا بيدار نشه خندتون مي گيره باور كنيد مثل دزدا از خونه خارج مي شيم. ولي خيلي سخته كه تازه اول صبح كه تو خواب شيرين رفته و واقعا مثل يه فرشته خوابيده از رختخوابش بلند كني و ببري ولي ما مادراي شاغل مجبوريم كه هر روز اين كار ناخوشايند رو انجام بديم.

روزهاي دور از مامان

از صبح چند بار تلفني با مامان مريمش صحبت كردم و جوياي احوالش شدم. تازگي هاي خيلي شيطنت هاش شيرين تر شده و دل آدم رو مي بره. راستش صبا جون يه دختر عاطفي و خيلي مهربونه و كمترين بي توجهي و كم محلي باعث ناراحتيش مي شه براي همين كار زن عموش هم واقعا سخته. ديروز كه رفتم خونه خيلي خوشحال و خندون بود چون دو تا از عمه هاش و دختر عمه هاي دوقلوي 6 سالشونه هم اونجا بودن و بچم كلي ذوق زده شده بود چون برخلاف زماني كه كوچكتر بود الان عاشق شلوغيه و دوست داره دور و برش شلوغ باشه. مخصوصا دو تا عمه اش كه خيلي دوستش دارن. من كه مي رسم خونه عزيزم چنان دست و پايي مي زنه و مي خنده كه نگو، بعد هم كه بغلش مي كنم چند ثانيه اي مستقيم زل ميزنه به چشماي منو و انگار كلي حرف داره بگه كه نمي تونه ولي نگاهش كلي معني داره كه فقط مادرا اونو مي فهمن

زن عموش گفت كه صبا جون امروز يه دندون ديگه از بالا درآورده، دست كه زدم ديدم بله ....

امروز بعدظهر هم براي كنترل قد و وزنش و مشاوره براي تغذيه اش ساعت 6 وقت دكتر براش گرفتم و با يكي از دوستاش كه از خودش 3 روز بزگتره مي خواد بره دكتر!! واي كه اين مطب دكتراي اطفال با وجود شلوغيش چقدر ديدنيه. اين كوچولوهاي نازنين رو كه آدم مي بينه عشق مي كنه (‌البته از خدا مي خوام كه هيچ بچه اي به خاطر مريضي نياد مطب دكتر)

 

اینکه تو مطب دکتر چه اتفاقاتی افتاد حتما براتون میگم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)