دختر مهربون مامان و بابا

نوشتن برای دخملی برای فرار از دلتنگی

سلام قند و عسلم دوستت دارم و دلم خيلي برات تنگ شده وقتي ديگه خيلي خيلي دلتنگ ميشم ميام تو وبت تا برات مطلبي بنويسم   ببخشيد ماماني ماه هاي آخر سال مامانا سركار سرشون شلوغ ميشه   و كمتر مي تونن بنويسن ولي باز هم نهايت سعي ام رو مي كنم كه حداقل چند سطري برات بنويسم   ديروز خدا روشكر حالت خوب بود و سرحال بودي براي همين تصميم گرفتيم با هم بريم آب بازي چون وقتي مي برمت آب بازي كلي ذوق مي كني و اگه ساعتها هم تو حموم نگهت دارم صدات در نمياد اما امان از وقتي كه بخواي لباس بپوشي اصلا لباس تن كردن رو دو ست نداري شيرينم   از شن...
20 بهمن 1389

بدترین شب زندگی مامانی

بدترين شب عمرم عزيز مامان با اينكه دلم نمي خواست هيچ برگي از زندگيت خاطره تلخي توش باشه ولي متاسفانه زندگي كودكانه پر از مخاطرات كودكيه و بعضي وقتا نمي دونم چرا نميشه جلوي اتفاقات رو گرفت   "اي خالق همه هستي! دخترك من قبل از اينكه فرزند من باشه مخلوق تو و يك امانت الهي دست ما پس اين امانت رو در دامان خودت مخفوظ بدار.   خدايا خدايا خدايا !!!!   اي خداي مهربون ازت مي خوام همه اين فرشته هارو در پناه خودت حفظ كني. خدايا مي دونم كه هميشه مي گن بچه هاي خداي بزرگي دارن كه بيشتر از مامان و باباها مواظبشون هستن، اما باز هم عاجزانه ازت مي خوام كه دختر من و همه بچه ها رو ا...
19 بهمن 1389

یک تجربه بسیار بسیار تلخ

داشتم مي گفتم: عشق مامان ! خونه كه مرتب شد بابايي دوش گرفت و من هم مشغول عوض كردن پوشك تو و عوض كردن لباسهات شدم بعد هم ديدم گرسنه اي و يه كمي فرني گرم كردم و با اشتها شروع كردي به خوردن   موقعي كه گرسنه ات ميشه و بهت غذا مي دم در حين غذاخوردن شروع مي كني به صبحت كردن و هر قاشقي كه مي خوري مي گي: «نامم نامم نام» عشق مي كنم وقتي اينطوري با اشتها مي خوري   بعد خوردن فرني ديدم خوابت گرفته بردم تو اتاق و بعد كمي شير خوردن خوابت برد من هم رفتم تو آشپزخونه كه به كارم برسم كه يه دفعه بابايي صدام كرد كه بيا صبا جون بيدار شده. دوباره شير خوردي ولي خوابت نبرد آوردم توي حال و گذاشتم تو رور...
19 بهمن 1389

مامانای خوب نظر بدید دیگه

سلام  سلام سلام به همه ی مامانای خوب و مهربون سلام به دختر نازم که وقتی ازش دورم واقعا انگار دنیا برام قفس میشه عسلکم هر روزی که میگذره و بزرگتر می شی دور بودن ازت برام مشکل تر میشه کاش می شد که حتی یک ثانبه هم ازت دور نباشم چه کنم که شرایط این اجازه رو به من نمی ده راستی نازگل من دیشب چی شده بود که اینقدر بیقراری می کردی؟ نمی دونم بدخواب شده بودی یا مشکل دیگه ای داشتی که اصلا دلت نمی خواست از بغل مامان و بابا بیایی پائین. بابایی طفلک از وقتی اومده بود سر پا بود مامان جونم یه کاری برام پیش اومده که باید از وبت برم بیرون . دوباره میام و برات می نویسم بای بای دوسسسسسسسسسسسسسست دارم عشقم نانازم نازگلکم ...
18 بهمن 1389

مامانی منو امروز از یاد بردی

مامان جون الهی قوبون اون چشمای نازت بشم من هیچ وقت تو دخمل گلم رو از یاد نمی برم فقط امروز خیلی خیلی سرم شلوغه و نتونستم برات چیزی بنویسم مامان مریم بهم گفت که خدا رو شکر حالت خوبه و مشغول بازی هستی فدااااااااااااااااااااات شم جيگر مامان دوستتتتتتتتتتتتتتتت دارم چند تا از عكساي نازت رو مي ذارم تا دوستاي خوب ماماني ببينن     ...
17 بهمن 1389

روز جمعه روز استراحت

باید بگم روز جمعه خیلی دختر خوبی بودی و اصلا من  و بابا رو اذیت نکردی و کلی با هم بازی کردیم. لالا کردیم و رفتیم حموم آب بازی  من و بابا از اینکه می دیدیم می خندی و شادی کلی شاد بودیم ظاهرا تو هم در طول هفته کلی خسته شده بودی چون صبح که از خواب بیدار شدی نیم ساعتی بیدار بودی و بعد خوابیدی تا ساعت ۱۱ و بعد بیدار شدی و کلی بازی کردی دوباره ساعت ۴:۳۰ خوابیدی تا ساعت ۸ و شب هم خیلی راحت خوابت برد. بابایی می گفت که امروز روز استراحت و خوابه و دخترم هم دلش می خواد لالا کنه  از رابطه تو و بابایی باید بیشتر برای دوستای نازت بگم تا بدونن این بابایی که من اسمش رو به شوخی گذاشتم «عاطفه» چه کارها که به خاطر تو نمی کنه؟!!!...
16 بهمن 1389