دختر مهربون مامان و بابا

یک تجربه بسیار بسیار تلخ

1389/11/19 9:45
نویسنده : مامان و بابا
243 بازدید
اشتراک گذاری

داشتم مي گفتم:

عشق مامان ! خونه كه مرتب شد بابايي دوش گرفت و من هم مشغول عوض كردن پوشك تو و عوض كردن لباسهات شدم بعد هم ديدم گرسنه اي و يه كمي فرني گرم كردم و با اشتها شروع كردي به خوردن

 

موقعي كه گرسنه ات ميشه و بهت غذا مي دم در حين غذاخوردن شروع مي كني به صبحت كردن و هر قاشقي كه مي خوري مي گي: «نامم نامم نام» عشق مي كنم وقتي اينطوري با اشتها مي خوري

 بعد خوردن فرني ديدم خوابت گرفته بردم تو اتاق و بعد كمي شير خوردن خوابت برد

من هم رفتم تو آشپزخونه كه به كارم برسم كه يه دفعه بابايي صدام كرد كه بيا صبا جون بيدار شده. دوباره شير خوردي ولي خوابت نبرد

آوردم توي حال و گذاشتم تو روروك . راستش از چند روز پيش كه كم مونده بود روروك رو به عقب برگرده ديگه اصلا وقتي تنها باشي تو روروك نمي ذارمت.

 

ديروز هم نميدونم چرا خيلي نگرانت بودم و به محض اينكه خودم ازت دور مي شدم به بابايي ميسپردم كه مراقبت باشه تا من بيام پيشت

رفتم از يخچال يه سيب برداشتم كه كمي از اون رو برات بتراشم تا بخوري چون سيب خيلي دوست داري

 

چند قاشقي تراشيدم و خيلي خوب خوردي بعد اصرار كردي كه سيب رو به دست خودت بدم من هم كه پيشت نشسته بودم يه مقداري از سيب رو پوست كندم و دادم دستت تا گاز بزني . سيب يه لحظه از دستت اوفتاد و زدي زير گريه مي خواستم بهت ندم كه دوباره گريه كردي

 

خلاصه بابايي يه آبي به سيب زد و دوباره داد به دستت

 

به بابا گفتم كه كنارت بشينه تا من از كشوي درارو موس كامپيوتر رو پيدا كنم

هنوز چند لحظه اي نگذشته بود كه يه دفعه بابا هراسون منو صدا زد

 من هم سريع برگشتم و فكر كردم كه دوباره بابا سيب رو از دستت گرفته و تو داري گريه مي كني

 

صباي نازم! باور كن همين الان هم كه دارم اينو برات مي نويسم اشك از چشمام داره جاري ميشه

هميشه وقتي گريه شديد مي كردي تا صداي گريه ات در بياد چند ثانيه كوتاه طول مي كشيد

بابا كه صدام كرد فكر كردم مثل هميشه الان صداي گريه ات درمياد كه ديدم صورتت سياه شده

انگار دنيا رو سرم خراب شد و چشمام سياهي رفت

 

اي خدا كاش مي مردم و اون صحنه رو هيچ وقت نمي ديدم

 

فقط شنيدم كه بابا وحشت زده گفت كه سيب تو گلوت گير كرده

 

گريه امونم نمي داد ولي همون لحظه نمي دونم چي شد و خدا چه دلي به من داد كه تونستم انگشتم رو بكنم ته حلقت

 

يه تيكه سيب ته حلقت گير كرده بود و راه تنفست رو گرفته بود با انگشت كه فشار دادم رفتن پايين و يك دفعه صدا گريه ات بلند شد

 

به قدري ترسيده بودي كه حد نداشت من كه ديگه كم مونده بود از حال برم

 

عسلكم گريه تو بند اومد ولي من هر كاري مي كردم نمي تونستم خودم رو نگه دارم و حسابي گريه كردم

 

خدايا! اگه اتفاقي براي دخترم مي افتاد هيچ وقت خودم رو نمي بخشيدم

 

صدهزار بار گفتم خدايا شكرت كه دخترم رو نجات دادي

 

صدهزار بار گفتم خدايا منو ببخشش كه از امانتي كه به دستم دادي خوب نگهداري نكردم

خدايا همه ي بچه هاي مريض رو شفا بده

 

خدايا براي هيچ پدر و مادري همچين صحنه هايي رو پيش نيار

 

 

«دیشب فهمیدم يه لحظه مردن و زنده شدن یعنی چی چون خودم مردم و زنده شدم»

 

واقعا ديشب براي من بدترين شب زندگيم بود

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سودابه
19 بهمن 89 11:21
عزیزم این اولین تجربه امداد رسانی شما به کودکت بوده.ولی همیشه با کوتاه نگه داشتن ناخنت اماده یه چنین موقعیتی باش چون برای بچه ها غالبا پیش میاد.اما سعی کن این دفعه که برای چکاپ بردیش دکتر نحوه امداد رسانی را در این مواقع یاد بگیری.خدا بهت رحم کرده چون اگر لقمه گلوگیر باشد در صورت فشار دادنش به انتهای گلو باعث خفگی میگردد.گلم هر روز صبح با خواندن دعای /فلاح خیر حافظا و هو یا ارحم راحمین صبا کوچولوت رو بیمه کن .هر دوتون سالم وسلامت باشید انشاءا..

به من سر بزنی خوشحال می شم.