دختر مهربون مامان و بابا

ماجراهای خرید عید و بازارچه خیریه

1390/1/17 9:29
نویسنده : مامان و بابا
365 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به اميد زندگيم

سلام به دختر نازنينم

باز هم بايد از تو و دوستاي گلم معذرت بخوام كه چند روزي غيبت داشتم

 امروز مي خوام حداقل به يكي از قولهايي كه داده بودم عمل كنم

قرار بود برات از خريد شب عيد بگم ماماني

روز چهارشنبه 11 اسفند كه بعد از خوردن كيك تولد عمه شهرزاد از خونه بابابزرگ برگشتيم حسابي خسته شده بودي و خوابت ميومد براي همين هم زود همه چيز رو مهيا كردم تا بريم بخوابيم اتفاقا خيلي زود خوابت برد و راحت خوابيدي

ولي از بعدظهر كه از خونه مامان مريم آوردمت  احساس مي كردم صدات كمي گرفته با خودم گفتم شايد گريه كردي و صدات كمي گرفته و خيلي بهش اهميت ندادم

ولي شب كه خوابيدي ساعت 3 صبح بود كه يك دفعه از خواب بيدار شدي و من و بابايي هم از خواب بيدار شديم.

احساس كردم كمي سرماخوردگي داري چون بدنت گرم بود و كمي تب داشتي

از ساعت 3 تا حدود ساعت 6 صبح بيدار موندي و تو اين سه ساعت خلاصه حسابي من و بابايي رو بدخواب كردي چون جالب بود كه هوس بازي هم كرده بودي و اصلا خوابت نمي اومد

ساعت 6:30 بود كه دوباره با كلي كلنجار رفتن خوابت برد

من و باباجون هم يه چرتي زديم و دوباره ساعت نزديكاي 8 صبح بود كه از خواب بيدار شدي

هنوز تب داشتي و بدنت گرمتر هم شده بود براي همين چند قطره اي استامينوفن بهت دادم تا خدايي نكرده سرماخوردگيت تشديد نشه

اون روز چون از قبل قرار گذاشته بوديم براي خريد لباسات بريم بيرون بابايي گفت كه بريم سمت خونه مامان بزرگ تا براي دختر گلم خريد كنيم.

توي ماشين كه نشستيم طبق عادت هميشگي يعد از چند دقيقه اي كه بيدار بودي چون كمي هم كسل بودي و قطره خواب آلودت كرده بود خوابت برد.

20 دقيقه اي تو ماشين خوابيدي تا رسيديم خونه مامان بزرگ

به محض وارد شدن به خونه مامان بزرگ بيدار شدي و كلي با تعجب دور و برت رو نگاه كردي

آخه تو از وقتي كه خيلي كوچيكتر هم بودي خيلي زود به محيطي كه وارد ميشي خو نمي گيري و بايد حتما چند دقيقه اي بگذره تا اطرافيان و محيط اطرافت رو كلي برانداز كني تا يخت باز بشه

دختر دايي عسل هم اونجا بود و شروع كرد به بازي با تو

من هم بعد يك ربع از فرصت استفاده كردم و رفتم خريد و تو پيش بابايي موندي ولي خيلي حالت خوب نبود و حوصله بازي هم نداشتي

چند تا مغازه تو خيابون مامان بزرگ اينا هست كه خيلي لباساي شيكي داره و انتخاب خيلي سخت ميشه وقتي ميري اونجا

10 دقيقه اي چرخ زدم تا اينكه تو يكي از معازه ها يه سارافون چهارخونه قرمز و طوسي توجهم رو جلب كرد و يكي دو مدل شلوار پيشينه دار هم ديدم و قيمت گرفتم تا اينكه بين دو تا مدل كه جاي ديگه ديده بودم و اين مدل مردد موندم

تصميم گرفتم برگردم خونه تا با باباجون بيائيم و يكي رو انتخاب كنيم.

بعد سه تايي راهي معازه شديم و سارافوني رو كه گفتم بابا هم پسنديد و خريديم

مباركت باشششششششه عسلم

 

خوشگل مامان

كمي پائيتر هم مغازه ديگري رفتيم و بابا چشمش به يه لباس ناز ديگه افتاد و گفت كه اون رو بگيريم بعد چند تا لباس خونگي و جوراب شلواري و ... گرفتيم و برگشتيم

تو همين چند دقيقه اي كه بيرون بودي حسابي كلاقه شدي و خوابت گرفته بود

برگشتيم خونه با هزار زحمت تونستم بخوابونمت

بعد كه خوابيدي تصميم گرفتم برم بيرون و كفش و جوراب و چند تا چيز ديگه كه مي خواستم برات بخرم

10 دقيقه اي نگذشته بود كه بابايي تماس گرفت و گفت كه از خواب بيدار شدي

به هر حال با هول و ولاي بسيار زياد بقيه چيزهايي هم مي خواستم خريدم و برگشتم

مامان بزرگ ناهار رو آماده كرده بود و من هم سوپ تو رو داغ كردم و نهار رو خورديم (دست مامان بزرگ درد خوش آلواسفناج خوشمزه اي پخته بود )

بعد ناهار هم بابايي كه ديد اصلا حوصله نداري گفت كه سريع جمع و جور كنيم و برگرديم خونه

به هر حال اومديم خونه و بردمت حمام تا دوش آب گرم كمي سرحالت كنه

رفتيم آب بازي و كمي سر حال شدي و بعد خوابت برد 1 ساعتي خوابيدي و كمي حالت بهتر شد

ساعت حدود 11:30 دقيقه شب بود كه بابايي از پشت پنجره يه نگاهي به بيرون انداخت و گفت كه برف شديدي شروع به باريدن كرده

من روزهاي برفي و باروني رو خيلي دوست دارم و عاشقشون هستم ولي اون شب از شنيدن اين جمله باباجون اصلا خوشحال نشدم چون هم تو حال ندار بودي و هم قرار بود فردا بازارچه خيريه اي كه به همت دوستان برپا شده بود داير باشه و اين برف كار اونها رو هم خيلي سخت مي كرد

اون شب هم با اينكه راحت خوابت برد ولي ساعت دو و نيم صبح از خواب دوباره بيدار شدي و باز هم تب كرده بودي و باز هم مجبور شدم شربت سرماخوردگي بهت بدم تا ساعت 4:30 بيدار بودي و بعد خوابيدي

راستش من و بابايي از خستگي ديگه مي خواستيم فرياد بكشيم

راستش خيلي اعصابم خرد شده بود چون طبق قرار قبلي كه با دوستان هم گذاشته بوديم قرار بود با عمه ها و مامان مريم بريم بازارچه خيريه نوروزي و از دوستاي ني ني وبلاگ هم خواهش كرده بودم كه اگر فرصتي داشتن به اون بازارچه سري بزنن

غافل از اينكه خود من دچار اين مشكلات خواهم شد

از طرفي سرماخوردگي تو و از طرفي بدي آب و هوا و بدقول شدن پيش دوستان حسابي كلافه و عصبيم كرده بود و خدا خدا مي كردم كه زودتر برف بند بياد تا حداقل يه سري به بازارچه بزنم

نرفته بودم ولي دلم اونجا بود و چند باري هم با دوستام تماس گرفتم و از اوضاع و احوال اونجا خبر گرفتم

خدا رو شكر با هر سختي كه بود بازارچه راه افتاده بود و استقبال هم بد نبوده

عمه ها و مامان مريم كه ديدن من فعلا شرايطم براي رفتن به بازارچه مناسب نيست رفتن بيرون براي خريد

بعدظهر حدوداي ساعت 4 بود كه بابا جون كه ديد من خيلي كلافه شدم و بارش برف هم قطع شده بود گفت كه تماس بگير  با دوستان و ساعت پاياني بازارچه رو سوال كن و بعد تماس فهميدم كه تا ساعت 6:30 اونجا دايره

بابا جون گفت توكل به خدا بلند شو بريم يه سري به اونجا بزنيم ثواب داره انشاءالله كه خدا كمكمون ميكنه تا راحت بريم

شال و كلاه كرديم و راه افتاديم سمت زعفرانيه كه بازارچه اونجا بود

تو كه از صبح نخوابيده بودي و مدام در حال غر زدن بودي به محض سوار شدن تو ماشين ديدم اون چشماي نازت داره بسته ميشه

شروع كردي به شير خوردن و بعد هم خوابت برد

برف همه جا رو سفيدپوش كرده بود و زيبايي خاصي به شهر داده بود

يه چند تا عكس هم با گوشي بابايي از اين برف زيبا گرفتم تا برات تو وب بگذارم

 

 

طبق معمول باريدن برف ترافيك خيابونها رو بيشتر كرده بود و رانندگي هم سخت تر شده بود

بالاخره ساعت رسيديم اونجا

يكي دوتا از دوستاني كه مواد غذايي براي فروش آورده بودن در حال رفتن به خونه بودن

بابايي گفت كه تو رو تو ماشين نگه مي داره تا بخوابي و من سريع برم يه سري به بازارچه بزنم

رفتم داخل ديگه كم كم دوستان آماده رفتن مي شدن چون ساعت پاياني بازارچه بود

همه گله مي كردند كه چرا اينفدر دير رفتم تا اينكه موضوع رو براشون سرح دادم

بعضي غرفه ها هنوز باز بود شروع كردم به چرخيدن

جند تا از غرفه هاي مواد غذايي هنوز غذا داشت من هم از فرصت استفاده كردم و چند تا بسته دلمه و مواد مرصع پلو و آش جو و... خريدم و رفتم سراغ غرفه هاي ديگه

يه غرفه بود كه عروسكهاي بازفتني خوشگلي داشت و يكي رو انتخاب كردم و براي دختر نازم خريدم و چند تا چيز ديگه تا اينكه بابايي تماس گرفت و گفت كه بيدار شدي

يكي از همكارام اصرار كرد كه بابايي تو رو بياره داخل بازارچه چون اونجا هم گرم بود و هم شلوغ گفت كه تو حتما از محيط اونجا خوشت مياد

اما بابايي از ترس سرما تو رو از ماشين بيرون نياورد و من و همكارم به سمت ماشين راه افتاديم كه ديدم بابايي از ماشين پياده شد و بعد كه ديدم حالت خوبه با بابا جون رفتيم داخل بازارچه

كلي ذوق كرده بودي و با چنان تعجبي دور و برت رو نگاه مي كردي كه نگو

يه چاي و كيك با بابايي سفارش داديم . تو اون هواي سرد چاي و كيك حسابي چسبيد

بعد تو غرفه ها با تو يه چرخي زديم و خيلي از اونجا خوشت اومده بود . همكارم مي گفت كه اگه تو رو تا 12 شب هم اونجا نگه دارم صدات در نمياد چون محيط شلوغ بود خوشت اومده بود

راستش انگار با رفتن به اونجا يه باري از دوشم برداشته شد چون خيلي از بدقولي بدم مياد مخصوصا هم اگه پاي كار خير در ميون باشه

يه آرامش خاصي بهم دست داده بود و خوشحال بودم

يه نيم ساعتي با تو اونجا بوديم و يه كوچولو هم ناپرهيزي كردي و سيب زميني سرخ كرده خوردي البته خيلي كم

بعد ديگه بابايي اومد داخل سالن دنبالمون كه برگرديم خونه

از دوستان خداحافظي كرديم و راهي خونه شديم
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان فرشته
17 فروردین 90 11:11
سلام عزیزم
خیلی قشنگ نوشته بودی حس کردم منم با شما تمام کل روز بودم ههههههه
امیدوارم که صبای نازنینم هر روز بهتر از همیشه باشه
ان شاا... خدا بهتون به خاطر دل مهربونتون سلامتی و تندرستی بده
شاد باشید بوسسسسسسسس