دختر مهربون مامان و بابا

چند اتفاق تلخ و شیرین

1389/12/17 11:48
نویسنده : مامان و بابا
299 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام به اميد زندگيم

سلام به دختر نازنينم

باز هم بايد از تو و دوستاي گلم معذرت بخوام كه چند روزي غيبت داشتم

این گل بسیار زیبا تقدیم همه دوستان

راستش اين روزها واقعا سر زدن به وب و پست گذاشتن برات واقعا برام سخت شده چون هم با بابا جون درگير يك سري كارهاي اداري هستم و هم سركار خيلي سرمون به خاطر اينكه سال نو داره از راه مي رسه شلوغه

ولي سعي مي كنم راجع به اتفاقات تلخ و شيريني كه اين چند روزه افتاده برات بنويسم عزيزم

بهتره از روز چهارشنبه 11 اسفند كه روز تولد عمه جون بود شروع كنم

لطفآ به ادامه مطلب بروید

  روز چهارشنبه طبق معمول خيلي خسته از سركار اومدم خونه عمو وحيد تا با هم بريم خونه عزيز دلم و واقعا ديگه رمق راه رفتن هم نداشتم. با بابا جون تماس گرفتم و گفتم كه اگر ميتونه سر راه بياد دنبال ما و باهم بريم خونه

موقع برگشتن به خونه به بابا رضا گفتم كه امروز تولد عمه شهرزاده و ما هنوز كادوئي تهيه نكرديم . بابايي هم كه حسابي خسته بود گفت حالا بريم خونه اگر شد مياييم بيرون و يه هديه براش مي خريم.

اون روز مثل اينكه تو هم مثل من و بابائي حسابي خسته بودي و دلت ميخواست كه استراحت كني

بابايي رفت دوش گرفت و گفت كه مي خواد يه چرتي بزنه و من همه تو رو بردم تو اتاق خواب كه بخوابي تا بابايي بتونه كمي استراحت كنه

خلاصه بعد كلي بازي تو هم موقع شير خوردن خوابت برد و يكي دو ساعتي خوابيدي

وقتی میخوابی واقعا مثل فرشته های میشی و دوست دارم کنارت بشینم و ساعتهای روی ماهت رو تماشا کنم عسلم

بعد كه بيدار شديم نه شام براي خوردن داشتيم و نه رمق داشتيم كه چيزي براي شام آماده كنيم.

به بابا گفتم كه ما هنوز نتونستيم بريم چيزي براي عمه بخريم چكار كنيم.

گفت يه چند تا تخم مرغ نيمرو  كن بخوريم بعد ميريم بيرون

من هم با وجود  اينكه شب خيلي دوست ندارم نيمرو بخورم ولي چون حس نداشتم كه غذاي ديگري تهيه كنم همون رو تهيه كردم و خورديم

ساعت حدود 9 شب شده بود و بعد آماده شديم  كه بريم بيرون

راستش نزديكي خونه ما خيلي مركز خريدي وجود نداره كه بخواهيم كادوي مناسبي تهيه كنيم. براي همين تصميم گرفتم كه يه كيك تولد بخريم و بريم ديدن عمه جون

البته عمه شهرزاد معمولا براي تولدش جشني رو تدارك نمي بينه ولي من چون عمه جون كوچكترين عضو خانواده بابائي سعي مي كنم هر سال به يادش باشم و يه سورپرايز براش داشته باشم ولي امسال چون تو كوچولوي ناز حسابي ما رو مشغول خودت كردي فرصتي پيش نيومد كه برنامه خوبي تدارك ببينيم.

به بابا گفتم كه به عمه خبر نده تا وقتي با كيك رفتيم از اينكه به يادش بوديم خوشحال بشه و بابا هم همين كار رو كرد

رفتيم سمت قنادي كه نزديك خونه بود و كيك هاي تولد خوشمزه و خوشگلي داره به محض اينكه رسيديم در معازه فروشنده كركره مغازه اش رو كشيد پايين .

حسابي حالمون گرفته شد بابا رفت سراغ يه قنادي ديگه كه تو اون محل مي شناخت و كارش هم خوب بود

خدا رو شكر اونجا هنوز بسته نشده بود و بالاخره يك كيك شكلاتي تهيه كرديم و رفتيم پيش عمه جون

بابا بزرگ و عموها از اينكه ما اون موقع شب رفتيم اونجا حسابي تعجب كردند و وقتي كيك رو ديدند تعجبشون بيشتر شد و بالاخره متوجه شدن كه تولد عمه شهرزاده

عمه با ديدن ما بسيار خوشحال شد و حسابي ذوق زده شد و باورش نمي شد ديگه اون موقع شب كسي براي تبريك گفتن بهش بياد

خودش كه مي گفت از صبح خيلي منتظر بوده تا حتي يك SMS از ما براي تبريك تولد دريافت كنه ولي ديده خبري نشده

مي گفت با خودم گفت ديگه صبا حسابي سر مامان و باباش رو گرم كرده و ما رو از ياد بردن

در صورتي كه من و بابا براي اينكه سورپرايز كنيم از قبل تصميم گرفتيم SMS نزنيم و تماس تلفني هم نگيريم

 

عمه جونم تولدت مبارک

عمه سريع يه چايي آماده كرد  و يه چند تا عكس با كيكش گرفتيم و بعد كيك تولد برش خورد و جاي همه دوستان خالي يه كيك خوشمزه زديم تو رگ و حسابي تبريك گفتيم و برگشتيم خونه

بقیه ماجراهای اون شب را حتما تو پست بعدی برات میگذارم عزیزم

عاشقتم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)