گریه های سوزناک صبا
سلام عسلم
سلام خانومي
سلام ماماني
صبا گلي مامان چند شبي حالت خوب نيست
نمي دونم چرا ولي خيلي ناراحتم از اينكه دختر گلم حالش شبا خيلي خوب نيست
راستش من فكر مي كنم كه از وقتي كه قطره آهنت رو به خاطر كمبود آهن به توصيه دكترت زياد كردم شبا خيلي بيقراري مي كني و نيم ساعت بعد از خوابت از خواب با گريه شديد بيدار مي شي
قربونت برم الهي مامان
اي كاش ميتونستي صحبت كني و به مامان بگي كه كجات درد مي كنه كه اينقدر سوزناك گريه مي كني
چهارشنبه شب هم حالت خوب نبود و ساعت 12:30 بود كه با گريه از خواب بيدار شدي
بابايي هم كه جونش به جون تو بسته است 1 ساعتي تو بغلش تورو چرخوند تا آروم بشي
بالاخره ساعت 2 خوابت برد
صبح ديدم كه هم خودم خسته ام و همه فرشته كوچولوي من ديشب خوب نخوابيده تصميم گرفتم كه سر كار نرم . براي همين موندم خونه
ساعت 9 از خواب بيدار شدي و حالت هم خدا رو شكر خوب بود
قبل از ظهر تصميم گرفتيم يه سري بريم خونه مامان بزرگ
مامان بزرگ كلي از ديدنت ذوق كرد و خيلي خوشحال شد
با عسل هم كلي بازي كردي
ولي يه نيم ساعتي من و بابايي بيرون كاري داشتيم كه رفتيم و وقتي اومديم ديديم كه چون خوابت گرفته بود حسابي گريه كردي و هق هق گريه ات بند نمياد
مامان جون منو ببخش به خدا مجبور شدم كه تنها بذارمت
دوستتتتتتتتتتتتتت دارم عشقم
الهي مامان فداي اون اشكاي چشمات بشه
تا من و بابا رضا رو ديدي دوباره زدي زير گريه و شاكي بودي كه چرا اونجا تو رو تنها گذاشتيم و دلت حسابي پر بود
بعدش شير خوردي و آروم شدي و خوابت برد و 2 ساعتي خوابيدي
موقع برگشتن به خونه هم 2 تا لباس خوشگل از سمت خونه مامان بزرگ برات خريديم و برگشتيم خونه