دختر مهربون مامان و بابا

حال و هوای این روزها

1390/9/29 10:41
نویسنده : مامان و بابا
777 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مادر جون

سلام الهه خوبی و زیبایی

تو یه فرشته پاک و مهربونی که خداوند به من و بابایی عطا کرده

خیلی وقتا وقتی میام تو وبت با خودم میگم چی بنویسم، چی بگم. اینهمه لحظه های خوشی و ناخوشی رو چطور میشه درچند سطر خلاصه کرد.

خیلی وقتا اینقدر ذهنم درگیر میشه که خدایا چی بنویسم آخه میدونی مامان جون خیلی چیزها تو دلمه که دلم میخواد باهات درد دل می کنم ولی وقتی می بینم نمی تونم بالاخره از نوشتن صرف نظر می کنم و راستش بی خیال می شم

البته فرشته نازم میدونم این خودخواهی که مامانی فکر کنه اینجا جایی که میشه درد دلها رو نوشت چون این وب یه فرشته ناز که از خیلی از مشکلات این دنیای فانی و بی وفا خبر نداره پس نمیشه از ثبت شادترین لحظه های زندگیش تو وبش دریغ کرد

مامان جونم وقتی بزرگ بشی می فهمی که حتی خوشبخت ترین آدم های روی زمین هم همیشه غم هایی تو دلشون هست که شاید با خودشون به دنیای باقی می برن و پیش هیچ کس درد دلشون رو بازگو نمی کنن

مامانی هم یه وقتایی غم تو دلش سنگینی می کنه ولی چه فایده که حتی کلمه ای از اون رو نمی تونم به تو که همه وجودمی بگم چون نمی خوام از حالا حتی به اندازه سر سوزنی غم رو حتی حس کنی و یا حتی تلفظ کنی

بگذریم مامانی این روزها هم مثل همیشه اتفاقات تلخ و شیرین زیادی رخ داده

اول از همه باید بگم که الان توی ماه محرم هستیم که ماهی که سررور و سالار شهیدان عالم «امام حسین (ع) و یاران باوفاش به شهادت رسیدند

این ماه به خودی خودش خیلی غمبار و راستش یه غمی که احساس می کنی با هیچ لحظه شادی نمیتونی ازش فاصله بگیری من همیشه این حس رو دارم مامانی

امیدارم که همه ما رهرو آن امامان عزیز باشیم و بتونیم ذره ای از ایمان اونها رو تو دلمون همیشه زنده نگه داریم. آمین

از کارهایی که تو این مدت یاد گرفتی بگم که خیلی بامزه است.

یکی اینکه تو دهه اول محرم تو فرصتهایی که دست داد که البته به خاطر ناآرومی شما خانومی خیلی کم بود هرازچندگاهی از منزل خارج می شدیم و تو هم مثل همه نی نی های هم سنت وقتی صدا طبل دسته های عزاداری رو می شنیدی شروع می کردی به انجام حرکات موزون و درست تو اوج غمی که تو دل آدم با دیدن این دسته جات عزاداری می نشست با دیدن حرکات تو خندمون می گرفت.

و جالب تر از اون اینکه همزمان با نانای شروع می کردی به سینه زدن

الهی دورت بگرده مامانی نمی دونمی چقدر دوستت دارم مامانی یه وقتا وقتی از همه مشکلات می برم فقط و فقط به تو فکر می کنم که هدیه خدایی و من باید این هدیه رو که از طرف خالق همه عالم و آدم دریافت کردم به خوبی مراقبت کنم عزیزم

تو دنیای منی و از خدای مهربون می خوام کمکم کنه تا بتونم با تمام توان از این هدیه نگهداری کنم

چند تا کلمه دیگه با زبون شیرینت یاد گرفتی که خیلی موقع ادا کردنشون شیرینتر میشی (البته میدونم که کمه ولی همینش هم برای من یه دنیا لذت میاره خوشگلم)

دَ (دست)، بابا ، ماما، اَنا (انار)، نَ (نسترن) ، با (پا) ، عم (عمه)، اَدُ (الو) ، داخِ (داغ) و هزاران کلمه نامفهوم که ای کاش می فهمیدم تو دل مهربونت چی میگذره که اونها رو به زبون میاری

اما بگم از تماشای سی دی که واقعا دیگه من و بابایی تمام وقتایی که خونه هستیم باید مشغول تماشای کارتون باشیم چون شما یه لحظه هم تحمل اینو نداری که وی سی دی خاموش باشه حتی اگر حوصله تماشای کارتون هم نداشته باشی ترجیح می دی که روشن باشه و صداش به گوشت برسه

اگر هم شبکه عوض بشه با غرغر فراوون تمام کنترلها رو تحویل من یا بابایی میدی یعنی اینکه برام سی دی بگذارید، ما هم که ظاهرا چاره ای جز تسلیم شدن نداریم.

البته ناگفته نماند که به قول بعضی ها من دلم نمی خواد شما اینطوری باشی که مدام با غرغر و گریه بخوای به خواسته ات برسی ولی یه وقتایی واقعا به شما و هم سن و سالهات حق میدم که غر بزنید چون واقعا راهی برای تخلیه انرژی تو این آپارتمان های کوچیک و قوطی کبریت ندارید.

تازگی ها به شدت علاقمند شدی که به مامان و بابا تو انجام کارها کمک کنی مخصوصا موقع جمع و پهن کردن سفره غذا و پهن کردن رختخواب برای خواب

کلی ذوق میکنی وقتی ازت میخواهیم که کمک کنی

یه کار جالب دیگه: وقتی که خوراکی میخوری و می ریزی رو زمین و حسابی فرش و مبل ها رو کثیف می کنی با سرعت میرس سراغ کابینتی که توش جاروی دستی رو گذاشتیم، بعد جارو دستی رو میاری که فرش و مبل رو جارو بکشی

الهی قربونت بشم عزیزم

تازگی ها از یه ترفند تازه استفاده می کنی تا حداقل یا من یا باباجونی کنارت بشینیم. وقتی که من مشغول کار تو آشپزخونه هستم خیلی خوشایندت نیست و دوست داری حتی موقع تماشای کارتون کنارت بشینم برای همین میری بالای کاناپه می ایستی و چون درست نمی تونی تعادلت رو حفظ کنی و هر آن ممکنه که بیفتی من همیشه سریع دست از کارم می کشم که بیام پیشت تا بشینی

ولی ناقلا تو از این محبت و نگرانی من سوء استفاده می کنی و این شده یه بهانه برای اینکه ما کنارت باشیم. فدای تو من هم با تمام وجودم دوست دارم حتی ثانیه ای ازت دور نباشم ولی واقعا چاره ای نیست چون اگه هر دو بشینیم پس کی کارهای خونه رو انجام بده مامانی . اون وقت هر شب نه از شام خبری و نه از غذای شما که واقعا پروژه ای شده درست کردنش

علاقه شدیدی به بازی کردن با بچه ها داری و تنها درصورتی که یه بچه کنارت باشه یه کمی من و باباجون آسایش داریم درغیر اینصورت با تمام توانت انژری من و بابایی رو به صفر می رسونی

بابایی که یه وقتایی به قدری کلافه میشه که میگه من دیگه ضعف اعصاب گرفتم.

خوب در کنار همه این شیرینی ها شیطنت هات هم جای خودش رو در زندگی ما داره عزیزم

با همه اینها میخوام بگم با تمام وجودمون دوستت داریم و شدی همه زندگی ما

از همه این حرفا بگذریم یه اتفاق شاد دیگه هم تو این ماه بود که چون مصادف شده بود با ماه محرم خیلی نشد که شادی کنیم ولی با عمه ها و عموها چند ساعت خوب رو به مناسب سالگرد ازدواج من وباباجونی روز23 آذر ماه دور هم سپری کردیم . یه کیک خوشگل هم خریدیم که حتما عکسش رو تو وبت میگذارم (مامانی یادم نرفته به خدا که قول دادم چند تا از عکس از مناسبت های مختلف برات بگذارم چشم در اسرع وقت حتما به قولم عمل می کنم)خجالت سالگرد ازدواجمون برای من از بهترین روزهاست چون ثمره این ازدواج میمون و مبارک بودن باباجونی تو زندگیم و وجود توست که همه زندگیم هستی

و اما زمان فرارسیدن واکسن 18 ماهگی که واقعا از حالا فکر من رو مشغول کرده . تصورش هم برام دردناکه که ببینم بهت سوزن می زنن ولی چه میشه کرد مجبوریم این کار رو بکنیم و باید روز پنج شنبه 1 دی ماه برای زدن واکسن بریم مامانی. انشاءالله که به راحتی سپری بشه.

 یه قول دیگه هم بهت می دم جگرگوشه مامان

(قول میدم دفعه دیگه که اومدم وبت رو خوشگل و زیبا کنم) چون خیلی وقته که فرصت نکردم این کار رو انجام بدم.

راستش من مثل خیلی از مامانای خوب تو این وبلاگ زیبا نوشتن رو بلد نیستم. مثل مامان ماهان جون یا مامان گیسو جونم که مثل نویسنده های ماهر می مونن و من عشق میکنم از خوندن مطالب زیباشون و همیشه از خداوند به خاطر خلق اینهمه احساس و زیبایی در وجود همچین آدم هایی تشکر می کنم.

 گرچه زیبا ننوشتم و زیبا نگفتم ولی عشق من به تو به حدی است که حتی اگر موقع مرگم هم ببینم از مرگ من ناراحتی و عذاب می کشی اگر اون لحظه هم به من بگی مادر بخند می خندم تا تو شاد باشی و بخندی عزیزم. این یه شعر آذری که من واقعا به محبت مادری تشبیهش می کنم. (گورسم سنی چوخ اینجیدیر اولمگیم، اولندد گولجگم گول دِسَن)

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان زهرا نازنازی
28 آذر 90 2:47
الهی همیشه شاد و سلامت باشید
مامان گیسو
29 آذر 90 15:50
سلامممممممممممم عزیز قلبممممممممم الهی من فدای تو دوست گلم و صبای نازم بشم بینهایت دلم براتون تنگیده حالت رو دقیقاً درک می کنم دوستم اما اگه ما براشون درد دل نکنیم پس دردمونو به کی بگیم ؟ الهی همیشه خنده رو لبت باشه بوسسسسسسس
مامان گیسو
29 آذر 90 15:51
راستی دوستم سالگرد ازدواجتون هم مبارککککککککک
مامان گیسو
4 دی 90 2:03
خیلی دوستت دارم به خدا با اینکه ندیدمت
مامان گیسو
10 دی 90 15:24
پسری از کلاردشت
10 دی 90 19:23
مامان ماهان
11 دی 90 12:25
ای جونم چه حرفای قشنگی زدی واااااااااااای ماهان اینطوریه دیگه تمام سی دیهارو حفظ شدم دیگه زمونه فرزند سالاریه دیگه راستی سالگرد ازدواجتون هم مبارکه عزیزم الهی سالهای سال کنار هم خووووووووووووووش باشین
مامان ماهان
11 دی 90 12:26
نمیدونم چرا اینقدر بهتون ارادت دارم انگار که دیدمت و دوووووووووووووست دارم زیاد صبای نازم رو ببوسین
مامان گیسو
12 دی 90 3:15
خصوصی داری
سارا
14 دی 90 22:17
سلام عزیزم خوبی؟با تاخیر سالگرد ازدواجتون مباااارک عزیزم
شاد باشید ایشالله


ممنون عزیزم
آبجی فاطمهـ
18 دی 90 19:49
سلام صباکوچولو!!به آبجی من سرمی زنی؟؟؟ منتظرت هستیم
مامان ماهان
26 دی 90 15:43
سلااااااااااااااااام عزیزم خوبین
مامان گیسو
27 دی 90 16:24
سلاممممممممم عزیزم خوبی ؟ صبای گلم چطوره ؟ ببوسش