دختر مهربون مامان و بابا

حضور در جشنواره خیریه با صبا جون

سلام   دختر قشنگم امروز اومدم تا با هم يه دعايي بكنيم بعد هم از همه مامان و باباهايي كه وبلاگت رو مي بينن يه خواهشي كنيم. دختر نازنينم اول بايد از خدا تشكر كنيم به خاطر همه نعمت هايي كه به ما عطا كرده. مامان جان خداي مهربون كه همه ما رو خلق كرده در حق ما خيلي لطف كرده كه بايد قدردانش باشيم. خدايا شكرت، خدايا خيلي دوستتت داريم به خاطر اينكه به ما :   سلامتي و تندرستي دادي خانواده خوب دادي يه سرپناه امن دادي يه زندگي خوب و شاد عطا كردي و خيلي خيلي چيزهاي ديگه كه زبون ما از گفتن اينهمه لطف و مهربونيت قاصره اما متاسفانه عده زيادي از بچه...
9 اسفند 1389

بدون عنوان

سلام عزيز دلم سلام فرشته پاك و معصوم مامان       مامان امروز 7 اسفند و ديگه چيزي به آخر سال و شروع يك سال جديد و بهار قشنگ و زيبا نمونده زمستان سرد ديگه به پايان مي رسه و بهار با طراوت از راه مي رسه البته دختر گلم زمستون هم با تمام سختي هاش خيلي قشنگه مخصوصا وقتي بزرگ بشي و بتوني آدم برفي درست كني اونوقت مي فهمي كه زمستون هم خيلي لذتبخشه   عزيزم تو هنوز سال و ماه و شروع يك بهار زيبا رو تجربه نكردي و متوجه اين تغييرات نمي شي ولي مطمئنم كه با شروع سال جديد حتما طراوات و شادابي اطرافت رو حتما حس خواهي كرد . به قول بابا رضا كه ميگ...
8 اسفند 1389

امان از دست این مشغله های مامان و بابا

سلام عزيز دل مامان سلام قشنگمممم دوستتتتتتتتتتت دارم بيشتر از هميشه واقعا بايد ازت عذرخواهي كنم كه چند روزيه نتونستم برات بنويسم از ماماناي خوب اين ني ني هاي ناز هم كه به وب صبا جون سر مي زنند و ما رو خوشحال مي كنند هم معذرت مي خوام كه چند روزيه نتونستم بيام البته سعي مي كردم يه سر كوتاهي بزنم و نظرات دوستان خوب رو بخونم و جواب بدم ناز مامان اين چند روزه طبق معمول خيلي سرم شلوغ بودم و توي خونه هم هنوز نتونستم از اينترنت استفاده كنم راستش يه جورايي تقصير خودت هم هست چون دقيقا از وقتي كه من و بابايي از مامان مريم تو رو تحويل مي گيريم و مي بريم خونه ديگه دلت نمي خواد حتي به...
5 اسفند 1389

تولد 9 ماهگیت مبارک دختر گلم

تولد ۹ ماهگیت مبارک سلام به دختر گلم که امروز دیگه وارد ۹ ماهگی شد از خدا واقعا بهترینها رو برات آرزو دارم دوسستتتتتتتتتتت دارم بوووووووووووووووووووووووس سلام مامانی واقعا  دلم می خواست خیلی چیزها امروز برات بنویسم منو ببخش مامانی واقعا سرم شلوغه آخه من و بابایی داریم یه کارهایی انجام میدیم که خیلی این روزها سرمون شلوغ شده درگیر یک سری کارهای اداری و بانکی شدیم میدونم که از این چیزها خیلی سر در نمیاری فقط خواستم بگم که بدونی عزیزم حتما یه روزی بهت می گم که چرا مشغلمون این روزها زیاد شده فعلا یه رازه مامانی، دیشب عمه ها و دو تا از عموها با جعبه شیرینی اومدن  خونمون و بعد هم دیدن خیل...
3 اسفند 1389

بدون عنوان

سلام دختر عزيزم سلام فرشته مهربونم ببخشيد كه دو روزيه به وبت سر نزدم آخه ميدوني چيه مامان جون دل و دماغ نوشتن ندارم و شايد هم دلم نمي خواد همه اون چيزي رو كه مي نويسم بوئي از ناراحتي و ناخوشي توش باشه اميدوارم كه از دستم ناراحت نشده باشي و فكر نكني كه ماماني تنبلي كرده   نه به خدا مامان لحظه به لحظه زندگيش با فكر و خيال تو سر مي شه ماماني. يك ثانبه هم نيست كه به فكرت نباشم ماه من ولي دوست ندارم كه هروقت دوستاي ماماني ميان تو وبت از بد بودن حالت خبر بدم . ولي براي اينكه بدوني چرا ماماني ناراحته برات مي نويسم تا بدوني عزيزم راستش چند شبيه كه حالت اصلا خوب نيس...
26 بهمن 1389

گریه های شبانه صبا جون

    سلام مامان گلم سلام اميد زندگيم فقط همين رو بگم كه خيلي دلم برات تنگ شده عزيزم امروز قراره بريم پيش آقاي دكتر چون ديشب كه با دكترت صحبت كردم و سوال كردم كه قطره آهنت رو عوض كنم و خارجي بگيرم گفت كه حضورا بايد بريم پيشش آخه يكي از دوستاي ماماني مي گفت كه قطره آهن خارجي براش بگير چون هم طعمش بهتره و هم يبوست نمياره عسلم آخه نمي دونم چرا تازگي ها شبها بعد از خواب بيدار مي شي و گريه شديد مي كني . از گريه هات معلومه كه جائيت درد مي كنه الهي مامان قربونت بره نمي دونم دل درد مي گيري يا كجاي اون بدن ناز و قشنگت درد داره كه اينطوري اشكاي زلالت جاري ميشه مام...
24 بهمن 1389

شروع شیرین کاریهای صبا خانومی

ماماني هر روز كه ميگذره و بزرگتر مي شي شيرينتر و با نمك تر مي شي حركاتت اينقدر شيرين و دوست داشتنيه كه آدم مي خواد   بخورتت   تازگي ها ياد گرفتي كه وقتي آهنگي ميشنوي كه شاد دستت رو بالا مي برد و مي چرخوني و ناناي مي كني و با لب و زبونت هم صدا در مياري   قربونننننننت برم عسلم بابايي كه ديگه غش مي كنه وقتي اين كارها رو مي كني وقتي ميخواي شير بخوري اگه بابايي پيشمون باشه يه ميك مي زني و يه نگاه به بابايي اون هم كه بوسه بارونت مي كني، بالاخره مجبور مي شم به بابايي بگم كه ما رو تنها بذاره تا دخملم شير بخوره   چهره قشنگت كه موقع خنديدن درست مي كنه غم...
23 بهمن 1389